تنها، در کوچه پس کوچه های شهر می رانَد…
گاهی بی مقصد، آهسته و آرام.
گاهی در پی مقصدی، شتابان.
همواره در فکر…با نگاهی خیره… شاید به دنبال کسی یا در پی پاسخ سؤالی …به چه می اندیشد؟ … به راستی نمی دانم…
شاید اگر من هم جای او بودم ، مشابه خاطرات زندگی او را از سر گذرانده بودم و دوچرخه ای هم داشتم، مثل او تنها سفر می کردم… تنهای تنها …با کوله باری اندیشه بر دوش و دنیایی حرف نزده در دل…
به ندرت به عابران توجه می کند… شاید گاه گاه “سلام”ی از روی عادت به عابری نیمه آشنا بکند و بپرسد “خوبی؟” و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جواب بماند راه خویش را بگیرد و دور شود….
من جای او نیستم…. دوچرخه ای هم ندارم… اما “سلام” هایم گرم است و شاد … و وقتی می پرسم “خوبی؟” منتظر می مانم تا بدانم آیا آشنای من غمی در دل دارد یا نه…
.
.
امان از این بی تفاوتیِ فراگیر…
|